وادی طلب آغاز راه است ,
نخستین جایگاه از 7 مرحله سیر و سلوک.
نخستین است ,
زیرا که بی طلب سفر سالک آغاز نخواهد شدو امکان رسیدن به وادی های بعدی و سرانجام وصول به سرچشمه نور معرفت هرگز فراهم نخواهد آمد. همه یاخته هایت و همه لحظه هایت باید سرشار از طلب گرددتا بتوانی همچون حافظ شیراز بانگ بر آریکه :
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
ورود به وادی طلب و راهسپاری در آن از خود گذشتن می خواهد. هر که طلب دارد باید چشم از مال و جاه برگیرد و خود را از بند تعلقات هستی رها سازدو وجود و روانش را از هر چه جز طلب حق تهی گرداند.سالک واقعی را در این وادی حال دگرگون می گرددو دل از بود و نبود بی نیاز و پاکیزه می شود. در چنین حال اگر بر سر راهش خرمن خرمن آتش پدید آیدو یا دشواری راه همچون گذر از جبالی عظیم جلوه کند نمی هراسد و باک ندارد .
چون دل تو پاک گردد از صفات تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
سالک طالب با تجربه کردن این تحول و دریافت کوتاه پرتوی از معرفت حق بی تردید
طلبش افزون می گردد.
چون شود آن نور بر تو آشکار در دل تو یک طلب گردد هزار
و افزونی طلب همچون افشاندن سوختبار بر آتش شعله اشتیاقش را دامن خواهد زد ,
چرا که جرعه ای نوشیده و لذت طلب و جرعه نوشی از ساغر معرفت را دریافته است.
خویش را از شوق او دیوانه وار بر سر آتش زند پروانه وار
سر طلب گردد ز مشتاقی خویش جرعه ای می خواهد از ساقی خویش
ولی هیهات !
که این جرعه نوشی نه تنها سیراب شدن در پی ندارد که تشنگی افزاست
جرعه ای زان باده چون نوشش بود هر دو عالم کل فراموشش بود
غرقه دریا بماند خشک لب سر جانان می کند از جان طلب
پس جرعه ای دیگر می طلبد و باز هم جرعه ای دیگر تا مگر پرده از راز سر برگیرد .
کفر و ایمان گر به هم پیش آیدش در پذیرد تا دری بگشاید
*********************
در بیان حال طالب واقعی
آفریننده منطق اطیر داستان دلکشی را به روایت از عمر و بو عثمان
نقل می کند که خواندنیست :
گویند :
وقتی حضرت حق آهنگ آن داشت که در جسم آبی و خاکی آدم جان بدمد
چون نمی خواست فرشتگان و مقربان درگاه از آن راز آگاه گردند
فرمان داد تا همه روحانیان آسمان پیش آدم سجده برند.
اما ابلیس که طالب آگاهی از راز بود چنین نکرد
و کیفر نافرمانی را به جان خرید.
سرنهادند آن همه بر روی خاک لاجرم یک تن بدید آن سر پاک
و با خود اندیشید که من طالب آگاهی بر رازم و سجده نخواهم کرد
اگر چه سرم بر سر این کار رود.
گر بیندازند سر از تن مرا نیست غم چون هست این گردن مرا
من همی دانم که آدم خاک نیست سردهم تا سر ببینم باک نیست
ابلیس سجده نکرد و چون مانند فرشتگان دیگر سرش بر زمین نبود
و زیر چشم نگاهی بر صحنه داشت
راز را دریافت.
پس حق تعالی ابلیس را فرمود :
اکنون که بر این راز آگاهی یافته ای باید تو را نابود کنم
تا این راز بازنگویی و جهان از آن پر نکنی!
گر نبرم سر ز تن این دم ترا این سخن باشد همه عالم ترا
ابلیس التماس کرد که :
پروردگارا لطف بر من بفرما و مرا مهلتی ده !
حق تعالی گفت مهلت دادمت طوق بر گردن سپس بنهادمت
نام تو کذاب خواهم زد رقم می بمانی تا قیامت متهم
ابلیس که در این طریق طلب گام می زد و به معرفت دست یافته بود
کیفر را پذیرفت
و گفت :
حال که بر گنج معرفت دست یافته ام
مرا از طوق لعنت چه باک !
که آن هم از تو به من رسیده و هر چه از تو باشد نیکوست
لعنت آن تست رحمت آن تو بنده آن تست قسمت آن تو
گر مرا لعن است قسمت باک نیست زهر هم باشد همه تریاک نیست
چون بدیدم خلق را رحمت طلب لعنتت برداشتم من بی ادب
******************
و بدینسان ابلیس در راه طلب لعنت حق را هم به جان پذیرا شد
چرا که هر چه از دوست می رسد نیکوست .
اینچنین باید طلب گر طالبی تو نه ای طالب به دعوی غالبی
گر نمی یابی تو او را روز و شب نیست او گم هست نقصان در طلب