به عنوان مقدمه چه بگویم؟ نمیدانم چه شد که دوستان عزیز و دلسوز- که نگران سرگشتگی جوانان همسن و سال خود هستند- به سلسله بحثهای «آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین» دل بستند، آستین همت بالا زدند و با تلاش طاقتفرسا، مباحث را از نوار پیاده کردند و پس از تصحیح و تایپ و غلطگیری و هزار و یک کار پرزحمت دیگر- که باید انجام داد تا یک نوشته به صحنه آید!- حالا از من خواستهاند تا مقدمهای بر آن بنویسم. همینقدر میتوانم بگویم که مقدمهی من، توجّه به همان انگیزهای است که موجب شد این جوانان عزیزِ از خود گذشته، احساس کنند که باید صدای شیوای جانشان را به طریقی به گوش خود برسانند، و این سخنان را وسیلهای برای چنین کاری تشخیص دادند.
مقدمه
1- نمیدانیم چه شد که تصمیم گرفتیم مباحث «آشتی با خدا» را چاپ کنیم. هر کدام از دوستان تصمیم گرفتند یکی از جلسات را از نوار پیاده کنند و بعد از پیادهشدن بحثها شوقی در ما ایجاد شد که خوب است آنها را به صورت کتاب در آوریم، در حالی که نمیدانستیم چرا. بالاخره با ناشیگری تمام کار را شروع کردیم و هرکدام بدون هیچ تجربهای کار مقدمات چاپ کتاب را شروع نمودیم تا بالاخره فعلاً کتاب در اختیار شما است.
2- مطالب کتاب برای خود ما مفید بود و به واقع پنجره تازهای بر روی ما گشود تا به جای پای گذاردن در جادههای تکراری و خستهکننده، با راههای فتحناشده و بِکر و روحافزا روبهرو شویم و به سوی وطنی که فوق این وطنهای معمولی است قدم برداریم، در خود وطن بگیریم و به اَمنترین وطن، یعنی در آغوش خدا سیر کنیم و خود را از همة هراسها آزاد نماییم و خدا را میهمان دلهای خود گردانیم و به وسعت نور الهی وسعت یابیم، و در آن حال ما باشیم و خدا و هرچه را میخواهیم و هرکه را میجوییم آنجا بیابیم، زیرا هرکس خود را نشناخت و از خود رانده شد، بیخود نشد، بلکه بیخدا شد، و بیخدایی اوج بیخودی و بیثمری است. آیا معنی بیپناهی جز این است؟ پس هرگز نمیشود از خدا گریخت، جای دیگری نیست، با خودبودن و با خدابودن عشق است و دیگر هیچ، در شوق به سوی حق اگر جان نسپاری، جانت را میستانند.
3- در راه آشتی با خدا به جای آنکه خدا را بخری و خدا مال تو شود، توسط خدا خریده میشوی و تو مال خدا میشوی و در این راه همهچیزت را میدهی چون خریده شدهای، چنان خراب میشوی که دیگر نتوانندت ساخت، و چنان ساخته میشوی که نتوانندت خراب کرد.
4- آنهایی که جز ظاهر را نمیبینند نمیتوانند با خدا آشتی کنند و آنهایی که در کنار دیوار عشق الهی منزل کنند، آشتی با خدا حرارتی وصفناپذیر به آنها میچشاند که هرگز نمیخواهند از آن گرما در آیند.
5- راه آشتی با خدا بسته نیست، چون بیش از آنکه ما با خدا آشتی کنیم، او با ما آشتی کرده است. اگر عشق و آشتی از او شروع نمیشد هیچ موحدی در عالم نبود و همه جا میدان ظهور شیطان بود.
6- آشتی با خدا، عشق را به منزل اصلی خود میرساند تا ما در دوستداشتن سرگردان نباشیم. معلوم نیست ما منتظریم تا آشتی از او شروع شود و یا او منتظر است تا آشتی از ما شروع گردد. قصه آشتی با خدا قصه بهسرآمدن انتظار است، انتظاری که نمیتوان از آن گذشت، از همهچیز میتوان گذشت ولی از انتظارِ آشتی با خدا نمیتوان، این آغازی است که انتهای آن ابتدای سفر به سوی بینهایت خوبیها است.
7- در آشتی با خدا نیت و رفتن و رسیدن سراسر نور است، و جز با نور نمیتوان بهسر برد.
8- اگر آشتی با خدا از او شروع شده، که چنین است، پس او را با ما کاری هست، میخواهد در ما خود را ببیند، بیا؛
جاروب کن خانه و پس میهمان طلب آیینه شو جمال پریطلعتان طلب
اگر تو با خدا آشتی نیستی، بشتاب که او با تو آشتی است.
9- آشتی با خدا آنگونه راهی است که امامانِ معصوم(ع) مینمایانند، نه دانستن خدایی که فیلسوفان از آن خبر میدهند. آری آشتی با خدا راه است و تو را بدان راه خواندهاند، هر که را این راه ندادهاند، هیچ ندادهاند، و محال است راه بیفتد.
10- آشتی با خدا دعوتی است برای برگشت به خود، اما خودی که دلدادة خدا شده و همة امیدها در او شعلهور گشته است. ما از همان روز که آفریده شدیم، با خدا آشتی بودیم، از خود غافل شدیم که از خدا غافل گشتیم. پس آشتی با خدا، آشتی با خود است و همة خود را به صحنهآوردن برای ارائه به خدا، و همة ما بندگی است و نداری، در آشتی با خدا نداریهای خود را آوردهایم تا این آشتی صورت گیرد.
به امید آشتی با خدا از طریق نظر به نداریهای خود
گروه فرهنگی المیزان
مقدمه مؤلف
هیچ محتاج می گلگون نهای ترک کن گلگونه، تو گلگونهای
به عنوان مقدمه چه بگویم؟ نمیدانم چه شد که دوستان عزیز و دلسوز- که نگران سرگشتگی جوانان همسن و سال خود هستند- به سلسله بحثهای «آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین» دل بستند، آستین همت بالا زدند و با تلاش طاقتفرسا، مباحث را از نوار پیاده کردند و پس از تصحیح و تایپ و غلطگیری و هزار و یک کار پرزحمت دیگر- که باید انجام داد تا یک نوشته به صحنه آید!- حالا از من خواستهاند تا مقدمهای بر آن بنویسم. همینقدر میتوانم بگویم که مقدمهی من، توجّه به همان انگیزهای است که موجب شد این جوانان عزیزِ از خود گذشته، احساس کنند که باید صدای شیوای جانشان را به طریقی به گوش خود برسانند، و این سخنان را وسیلهای برای چنین کاری تشخیص دادند.
اگر شما خوانندهی عزیز، احساس میکنی در میان دیوارهای بلندی زندانی شدهای که خود برای خود ساختهای، و فکر میکنی که باید آن دیوارها را خراب کنی و «خودِ گمشدهات» را و معنی خودت را بیابی، شاید بتوانی از طریق این نوشتار - یا بگو این گفتهها که به صورت نوشته درآمده است!- تا حدی به « خودِ اصیلات» دست یابی و آرام آرام با او آشنا شوی و در آینهی او، خود را بیابی. با نور عقل و فطرت،دیوارهای وَهْم را خراب کنی و به بالاتر از آن پرواز کنی و در نهایت متوجّه واقعیترین و آشناترین واقعیات، یعنی خدا شوی، آری خدا! اما نه آن خدایی که افکار، او را میفهمند و در اندیشههاست، بلکه آن خدایی که جانها او را مییابند و نیز در دریای وجودت، با بهترین انسانها، یعنی پیامبران خدا آشنا گردی و در آینهی جانت متوجّه آشنایان عزیزی به نام امامان(ع) شوی. خود را از پیرایهها جدا بینی و پیرایهها را خود نبینی، و حجاب جان را جان نپنداری! اگر بخواهی میتوانی خود را از زمان و مکان و از همه چیز، آری از همه چیز آزاد کرده، او را در وسعتی به بیکرانگی ابدیت ببینی و از آنجا به جهت گذشتههایت به ریش خود بخندی که چگونه بودهای! خواهی دید که همه چراغها در جان تو روشن شده است، گویی همه چشمهها از جان تو میجوشند! حافظ در رویکرد به قصه گذشته خود گفت:
گوهری کز صدف کون و مکان خارج بود طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
بیدلی در همه ایام خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
اگر باور داری که «آدمی گودالی است که ژرفنایش پایان ندارد و شمردن موهای تن او آسانتر از شمردن احساسهای اوست»؛ و اگر باور داری که «بیشتر مردم کوههای بلند و امواج سهمگینِ دریاها و رودهای پهن خروشان و بیکرانگی اقیانوسها و گردش ستارگان را به دیده اعجاب مینگرند، ولی به خود خویش اعتنایی ندارند» و عمده مشکلشان نیز همین است، شاید از طریق این مباحث بتوانی الفبای گفتگو با خود را بیابی، و کند و کاو در لایههای وجود خود را آغاز کنی و کتاب وجود خود را ورق زنی و آرام آرام، خود را بخوانی- و معنی «آشتی با خود» همین است- و اگر با خود آشتی کردی تو هم مثل بقیه، خدا را در خود،خواهی یافت و خواهی گفت:
«راستی ای خدا! وقتی تو را دوست دارم، آنچه دوست دارم چیست؟ نه جسم است و نه تن، نه زیبایی گذران است و نه درخشش روشنایی، نه آوازی دلکش و نه گلها و گیاهان خوشبو...! دوستداشتن خدا، دوستداشتن آن چیزها نیست، با اینهمه وقتی خدا را دوست دارم، روشناییای خاص، آوازی خاص و بویی خاص را دوست دارم، یعنی روشنایی و بوی درونیام را، که روحم را روشن میکند! آنچه در مکان نمیگنجد، به صدا درمیآید، آنچه در زمان نیست ولی خودش هست!... این است آنچه دوست دارم هنگامی که خدایم را دوست دارم، و هنگامی که با خودم آشتی خواهم کرد.»
بیا از خویشتن خویش پنجرهای بساز و از آن پنجره بدون هیچ حجابی- حتی بدون حجاب استدلال- از عمق جان بنگر و فقط بنگر، و خدا را بیاب! به او بگو: «ای خدایی که دوست داشتن تو رایگان است و در عین حال قیمتیترین چیزها هستی، پس هر چه- جز خودت- را به من دهی، چه بهایی میتواند برای من داشته باشد؟». فقط باید پنجره جانت را به سوی او باز کنی و خود را از زیر غبار وَهْمها و افکار پراکنده، آزاد نمایی و بدانی همین نگاه و همین پنجرهای که از خویشتن خویش ساختی، برای خدا داشتن کافی است. آری! همین؛ و خدا را باید رایگان دوست داشت و از خدا باید خدا را خواست.
بشتاب تا از خدا آکنده شوی و از خدا سیراب گردی، چون او خود برای تو کافی است و جز او هیچ چیز برای تو کافی نیست، چرا که انسانِ سبکبال آن انسانی نیست که میداند چه چیزی خوب است- که این کار فیلسوفان است- بلکه آن انسانی است که «خوب» را دوست دارد.
مشکل آن است که ما با خود آشتی نیستیم، و خود را چون حمّالی برای هدفهای وَهمی در قالبهایی از کبر به در و دیوار میکوبیم و آنوقت چگونه میتوانیم با بالهای شکسته به آسمانهای صاف و بلورینِ غیب سرکشی کنیم و بر سبزههای برزخ قدم زنیم و از سکوت زلال آن دیار سیراب شویم؟!
جان همه روز از لگدکوب خیال وز زیان و سود و از بیم زوال
نی صفا می ماندش، نی لطف و فرّ نی به سوی آسمان راه سفر
باید با خود آشتی کنیم تا ملکوت آسمانها را در خود بیابیم و در آنجا قدم بگذاریم، که باید در آنجا قدم نهاد. و چون کسی در آنجا قدم نهاد، خواهد فهمید که ملکوت آسمانها یعنی چه! پس باید عمل کرد تا فهمید!
این مباحث را خوب زیر و رو کن. به یک بار خواندن، هرگز اکتفا نکن. مطالب را با خود درمیان بگذار و در خودت جستجو کن. ببین آیا این مباحث قصهی تو نیست که بر دیوارهای این اوراق نوشته شده است؟ پس در این کتاب، خودت را بخوان با خودت آشنا شو تا دریچهها گشوده شوند!
آخرالامر نمیدانم به عنوان مقدمه چه بنویسم! پیشنهاد دارم شما خواننده عزیز از خودِ این جوانان روشنضمیر- که من با تمام وجود به آنها دل باختهام- بپرسی که چرا این گفتار را به صورت کتاب درآوردند. من دقیقاً نمیدانم که آنها چه جوابی خواهند داد. شاید طاقت شنیدن جواب آنها را هم نداشته باشم ولی هر چه به تو گفتند همان را به عنوان مقدمه بر این کتاب بپذیر، و اگر هم چیزی نگفتند از نگفتن آنها حرفهای نانوشته را بخوان! نمیدانم حیا میکنند که نمیگویند یا حرفهای ناگفتهای دارند که گفتنی نیست.
طاهرزاده
- ۹۱/۰۹/۲۲