-مردی با خود زمزمه کرد : خدایا ، با من حرف بزن!
یک سار شروع به خواندن کرد ، اما مرد نشنید.
-فریاد بر آورد : خدایا ، با من حرف بزن!
آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد گوش نکرد.
-مرد به اطراف خود نگاه کردو گفت : خدایا ، بگذار تو را ببینم!
ستاره ای درخشید ، اما مرد ندید.
-مرد فریاد کشید : یک معجزه به من نشان بده!
نوزادی متولد شد ، اما مرد توجهی نکرد.
-پس فریاد زد : خدایا با اشاره ای کوچک مرا لمس کن ، بگذار بدانم که اینجا حضور داری!
در همین زمان خدا مرد را لمس کرد ، اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد !!!
... و خدایی که در این نزدیکی است ...
حواسمان باشد او همین جاست.
- ۹۱/۰۵/۳۱