کربلا را می کشیدم
یک بیابان سرخ لاله
نینوا را می کشیدم
دشتی از گل های پرپر
نقشی از حلقوم و خنجر
نقشی از عباس حیدر
اشکی از طفلان زینب
منظر نور هدایت
کربلا را می کشیدم.
کربلا را می کشیدم
یک بیابان سرخ لاله
نینوا را می کشیدم
دشتی از گل های پرپر
نقشی از حلقوم و خنجر
نقشی از عباس حیدر
اشکی از طفلان زینب
منظر نور هدایت
کربلا را می کشیدم.
السلام ای حضرت سلطان عشق
یا
علی موسی الرضا ای جان عشق
السلام
ای بهر عاشق سرنوشت
السلام
ای تربت باغ بهشت
میلاد شمس الشموس، خسرو اقلیم طوس، شاه انیس النفوس،
برشما و خانواده ی گرامیتان، تبریک و تهنیت باد
بازمسیحا نفسی آمد. آمدی و تمام عطرها به دنبالت. عطر سیب
،یاس،محمدی،وعطری از بهشت.
وقتی به حرمت می روم،
از دست صیاد روزگار آهو صفت می دوم و خود را به آغوشی می اندازم مهربانتر از آغوش
مادر و از آنجا بوی خدا می آید،بوی علی ،بوی زهرا،حسن و بوی سیب،بوی حبیبم حسین
.که آنجا فرشته صفتی به جسم خالیم روحی تازه بخشد.که کوله بار دردهایم را لحظه ای
بر زمین بگذارم و نفسی تازه کنم.
می آیم با کوله بارم
تابگویمت که تمام دار وندارم همین است.
ای امیدم میلاد توست.شاید بتوانم در این ساعت دردهایم را فراموش کنم.
وقتی قدمگاهت را بیاد
می آورم،احساس غرور می کنم که بوسه بر جای پای پسر زهرا می زنم.پایی که آرزو می
کردم ،ای کاش روی چشمانم می گذاشتی تا لایق دیدن روی مهدی شود.آن خاک را چون مرهمی
به چشمانم می کشم که از گریه انتظاربه دیدگان یعقوب شبیه شده
کبوتران حرمت هر کدام
برگیست از کتاب کرمت .که پر کشان از بالای سرم می روند و با زبان بی زبانیشان با
من رازها می گویند و به من می گویند:ما بهشت خود را یافتیم.تو فکری به حال خود کن.
رضا جان از بچگی با
کرمت آشنایم.آن زمانیکه پدر مرا بلند می کرد و روی شانه اش می نشاند تا بوسه بر
صدفی بزنم که دردانه مروارید جسمت در آن آرمیده.و من با تمام شور و شوقم بوسه ای
معصومانه بر ضریحت می زدم.رضا جان پاک،ساده،عاشقانه می گویم:با آمدنت روی تمام
آبرومندان عشق را سفید کردی و با رفتنت دیدگان عشق تاریک و سرد شده
-مردی با خود زمزمه کرد : خدایا ، با من حرف بزن!
یک سار شروع به خواندن کرد ، اما مرد نشنید.
-فریاد بر آورد : خدایا ، با من حرف بزن!
آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد گوش نکرد.
-مرد به اطراف خود نگاه کردو گفت : خدایا ، بگذار تو را ببینم!
ستاره ای درخشید ، اما مرد ندید.
-مرد فریاد کشید : یک معجزه به من نشان بده!
نوزادی متولد شد ، اما مرد توجهی نکرد.
-پس فریاد زد : خدایا با اشاره ای کوچک مرا لمس کن ، بگذار بدانم که اینجا حضور داری!
در همین زمان خدا مرد را لمس کرد ، اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد !!!
... و خدایی که در این نزدیکی است ...
حواسمان باشد او همین جاست.
بوی مهربانی خداوند فراگیر شده است؛
مهربانی از جنس روزهای آغاز آفرینش.
فرشته ها آمده اند تا ما را به باغ های
بی پرچین سعادت ببرند.
فرشته ها آمده اند تا ملکوت را با نفس های ما
تاب دهند.
کائنات، با لب های ما به تسبیح مهربانی خداوند
نشسته است.
همه ذرات عالم از مهربانی شکل می گیرند
و سلول های مهربانی در روح و جسم تمامی اشیا
رسوخ می کند.
عطر عید، روز را سرشار کرده است.
امروز از جنس روزهای معمولی نیست؛
امروز از جنس روزهای رستگاری است،
از جنس روزهایی که درهای بهشت،
چشم به راه ما میشوند.
روزهایی که فرشته ها به استقبال آمده اند؛
آمده اند تا بالهایشان را فرش این مسافران
خاکی کنند؛
مسافرانی که از ملاقات خالق برگشته اند
و نفسهاشان، عطر «توبه» می دهد.
امروز از جنس عیدهای خداوند است؛
روزی که خداوند، مهمانان گرامی اش را به دیدار
هم می فرستد
تا هوا تازه شود و آسمان حسد ببرد به این همه
آسمان زمینی.
قلبم را به پیشواز آفتاب می فرستم
تا با آفتاب جشن بگیریم این رحمت بزرگ را
و ثانیه های امروز را از گل های عطری که
فرشته ها آورده اند،
استنشاق کنیم.
قربوند گنان که چندی مسِّه
منتظر کبه یاچه هاچسّه
ننان از کدوم تبار و ایله
حیف که ننانی به دس کسِه
هر رو اچه چاله چشم آخونده
صحب تا شوم کنار آره اسه
وقتی ترکیب و ریبد ادینان
هیچی کم نداره و درسه
تا گوشم رسا صدای پاشند
موسدکشان که گل به دسه
قام قامی که دزد گیران
مطمئنانی داره قصه (به معنای قصد و نیت)
مثل غنچه ای بودار و بیشه
مثل شاخه گل به کنج حسه
ساده و نجیب سرد زمینو
لاله سرنقین گل آلسّه
امرو وارسان به عشقد اچه
هرو هرو پا کیمون اسه
آی گل خوسار همژ گلسون
بخچه مرتضی تو یکیه وسه
((مرتضی غضنفری خوانساری))
مولود خانه ی خدا ، محبوب خدا ، به سوی خانه ی خدا قدم بر می دارد.
دیوار ها ، دستان ترک خورده شان را بالا آورده اند تا در هیاهوی رفتن او ، تلاشی برای نرفتنش کرده باشند.
کوچه های آشنای کوفه ، اشک می ریزند.
مناجات عاشقانه ی مولا ، ریسه های نورانی این کوچه های تاریک بود و قدم های مهربانش ، فرش با شکوه خاک.
شب های کوفه ، جمله جمله از آفتاب حضور او نورانی می شد ؛ وقتی انبان سخاوت بر دوش ، دستان نیاز را سیراب می کرد، کوفه دردهایش را بر شانه ی این مرد سبک می کرد و تنهایی هایش با حضور او مأنوس بود.
کوفه ، بر قامت مولا ایستاده بود ، بی آنکه یکبار از خود بپرسد :
این کیست که مرا این چنین تاب آورده است ؟!
این کیست که ناله ی یتیمان مرا پاسخ داده و نگذاشته هیچ تهی دستی بی پناه بماند؟!
کیست که از فانوس های روشن هدایتش شهر روشن شده است و خطبه های آسمانی اش ، بهشت را بشارت می دهد؟!
او می آید ؛ تنها و استوار.خود ، تنها سایه سار وسعت خویش است. او نیامده بود که بماند.
او پرنده ترین نسل آدم بود. چگونه می توانست در اسارت خاک بماند؟!
زهراگین ترین شمشیر ، به دستان شقی ترین انسان ، انتظار او را می کشید.
انتظار حیدر خیبر شکن را.
باید برود؛ پس ضربت شمشیر را مرهم زخم هایش می داند ؛ اگر چه هیچ کس معنای لبخند مولا در خضاب خون سرش و سرودن «فزت و رب الکعبه» را نتواند بفهمد ؛ اگرچه هیچ کس نتواند لذت مرگ را در نظر مولا درک کند که چرا مولا انتظار مرگ را می کشید؟!